جمعه

زبان سينمای ايران شاعرانه است








«زبان سينمای ايران شاعرانه است»




امير مصدق کاتوزيان
«تهران من حراج، My Tehran For Sale» اولين فيلم بلند گراناز موسوی، شاعر و کارگردان ايرانی هفته گذشته در موزه هنرهای بوستون آمريکا به نمايش گذاشته شد.

محصول مشترک ايران و استراليا، ساخته سه سال پيش در ايران و برنده جايزه سال ۲۰۰۹ اينسايد فيلم آواردز، Inside Film Awards برای بهترين فيلم مستقل استراليا و همزمان پايان نامه دکترای کارگردان در دانشگاه سيدنی استراليا با عنوان «زيبايی شناسی سينمای شاعرانه».

فيلم، داستان زندگی مرضيه بازيگر جوان تئآتر است. از خانواده ای سنتی و مطرود پدر و شوريده بر ارزش ها و هنجارهای دوگانه حاکم بر ايران امروزی. هرچند مانوس با هرچه در آن رگه ای از خلاقيت، شيطنت، بازيگوشی و رنگ و آهنگ باشد.

دختری دل باخته به «سامان»، پسری ايرانی استراليايی که سالها پيش با خانواده اش به شهر آدلايد استراليا کوچ کرده و اکنون بعد از فراغت از دانشگاه برای اولين بار برای مسافرتی کوتاه به ايران آمده.

حاصل اين عشق و اميد، فرو ريختن ديوار بن بستی است که مرضيه ساکن آن بوده. يا نه، ورود در يک هزارتوی تازه.

«تهران من حراج»، راوی رفتارها و رويدادهايی است که برای ساکنان زادوبوم مانند در و ديوار ملموس است هرچند برای ايرانيان مهاجر غريب بنمايد.

از پچ پچ و تلاش برای سر از کار ديگری درآوردن و پارتی های غير مجاز دور از چشم اغيار، در نقاط دوردست.

و البته واکنش قابل پيش بينی پاسداران نظام، از مستی و خلسه و حتی ابتلا به ايدز گرفته تا ميهمانی، شعرخوانی، کنسرت های موسيقی زيرزمينی و دوستی های ارزشمند محفل انس و اميد پابرجا برای آينده ای بهتر.

برنده جايزه شعر دانش آموزی منطقه دو تهران در ۱۲ سالگی و صاحب مجموعه شعرهای «خط خطی روی شب»، «پابرهنه تا صبح»، «آوازهای زن بی اجازه» و «برای بازماندگان صبور» که نخستين شعرهايش در سال ۱۳۷۶ تحسين ميم آزاد و الف بامداد، شاعران فقيد ايرانی را برانگيخت، اينک در ۳۷ سالگی نخستين فيلم بلندش را ارائه داده است. يادآور تلاش های مشابه فروغ فرخزاد، شاعر فقيد معاصر.

گراناز موسوی ميهمان پيک فرهنگ است.



خانم گراناز موسوی، مرضيه و مشکلاتش و آروزهايش تا چه حد به نظر شما منحصر به فرد است از لحاظ خودتان و تا چه حد يک دختر معمولی نماينده نسل خودش است؟گراناز موسوی: طبيعتاً آن کاراکتر در آن فضای اجتماعی دست کم عده ای را دارد نمايندگی می کند. ولی به هيچ عنوان من فکر نمی کنم که نه فيلم من و نه هيچ فيلم ديگری بتواند کل جامعه ايران يا کل جامعه تهران را نمايندگی کند و نشان بدهد. به خاطر اينکه خوشبختانه جامعه ايران جامعه وسيعی است و بسيار متنوع و رنگارنگ. ولی من معتقدم که قصه مرضيه اگر نه قصه همه قطعاً ولی قصه خيلی از نسل جوان از طبقه متوسط شهری است.

قصه خود شما هم هست؟
قصه فيلم در مکالمات و ديالوگ های طولانی که سالها من و مرضيه که دوست نزديک من است، با هم داشتيم. خيلی برگرفته از تجربيات شخصی همه بچه هايی است که در فيلم کار کرده اند. يک جايی ما بايد از اين زخم سربسته حرف می زديم. قصه هايی که هميشه يک طوری در نهان نگاه داشته شده بودند و اگر هم می خواستند هم بروز پيدا کنند، زمينه اش کمتر فراهم بود. يک کولاژ يا چهل تکه ای شد از اتفاقاتی که به تجربه خودمان آمده بود و اينها همه درهم تنيده شد و شد اين فيلم.

سهم حرف زدن تصوير در فيلم کم نيست به نسبت کلام. تجربه قبلی شما در زمينه شعر تا چه حد در اين نگاه دخيل است؟يکی از چيزهايی که من را خيلی علاقمند به سينمای ايران می کند، زبان شاعرانه اش هست. سينمای ايران به نظر من عميقاً يک سينمای شاعرانه است. حالا اين ناشی از خيلی چيزها می شود.

موضوع تز من سينمای شاعرانه ايران است. اين که کلاً زبان ما يک زبان شاعرانه است به اجبار تاريخ مان و به اجبار اتفاقاتی که بر ما رفته، خوب در زمان معاصر اين اثر خودش را در زبان سينمايی ما هم گذاشته. اين به من اين امکان را می داد که به عنوان يک شاعر بخواهم اين تجربيات را گسترش دهم در سينما و از امکانات شعر استفاده کنم برای اين که بتوانم زبان سينمايی ام را از يک قصه گوی صرف بيرون بياورم و گسترش دهم به حوزه شعر هم واردش کنم و برعکس يعنی من هم فکر می کنم شعرم تا اندازه ای از مطالعات سينمايی ام يا علاقه ام به سينما تاثير گرفته و هم برعکس


صحنه هايی در فيلم هست که نشان دهنده پارتی و اينهاست. چطوری ميسر شد که اين صحنه ها گرفته شود؟
فيلم با مجوز کامل گرفته شده


ما مجوز فيلمبرداری داشتيم. به خاطر اين که فکر می کنم در زمان مناسبی فيلم را ساختيم. متاسفانه در ايران همانطورکه می دانيد قوانين مدام در حال تغييرند و چون بسياری از قوانين و نُرم ها نانوشته هستند، در نتيجه برای فيلمساز خيلی سخت است که بخواهد در لحظه موعود که می خواهد فيلمش را بسازد، مطمئن باشد که آيا همه چيز به خوبی و درستی پيش خواهد رفت يا نه.

حتی وقتی فيلمبرداری بدون مسئله تمام می شود، اين آرامش خاطر وجود ندارد که بعدش تکليف اکران فيلم چه می شود. تکليف پخش فيلم چه می شود.

بنابراين من يک جوری مرجع ام بر اساس حدسيات و قياس تجربه هايی بود که در فيلم های ديگر که اکران شده بودند، رفرنس و مرجع ام اينها بود.

صحنه های پارتی در فيلم های ديگر هم بوده و حالا کاری نداريم که امروز به چه شکلی درآمده و قوانين سخت تر شده و اصلاً انگار تمايلی وجود دارد که سينمای ايران يک سينمای تعطيل باشد عملاً، ولی در آن زمان که من داشتم فيلم را می ساختم، تابستان ۲۰۰۸ بود تقريباً سه سال پيش، يک مقداری ساده تر بود و ما در جريان ساخت فيلم هم با هيچ مشکل عمده ای مواجه نشديم.

ما در شرايط استرس کار کرديم و اصلاً حال و هوای پارتی نبود موقع کار. منتها ديگر موزيک کمک می کند بعداً وقتی روی صحنه می آيد. خوشبختانه نتيجه کار طبيعی در می آيد.

الان چه؟ آيا برای نمايش فيلم در ايران اقدام کرديد؟
هنوز نه. به خاطر اين که فيلم های زيادی هستند که پيش از فيلم من ساخته شده اند و در نوبت اجازه و مجوز هستند و اصولاً الان فضا به نظرم فضای خيلی مناسبی نيست ولی خوب اميدوارم به زودی شرايط به گونه ای پيش برود که يک مقدار تسهيلات بيشتری وجود داشته باشد برای سينمای ايران و از اين حالت رخوت و رکود در بيايد بيرون و فيلم من هم مثل فيلم های ديگری که منتظرند بتواند اکران شود.

همه اين اکران ها، همه (اين) جشنواره ها خوب است، ولی من واقعاً منتظر روزی ام که بتوانم فيلم ام را در ايران نشان دهم.

بيشتر بازيگران فيلم هنرپيشه های حرفه ای نيستند.

جنس کارمان چون بر اساس بداهه بود، در نتيجه کار با نابازيگر را راحت می کرد.

خوب. اين هم يک شکل فيلمسازی است که اين تجربه ها در بخشی از سينمای ايران خيلی وجود دارد که روی خط نازکی بين داستانی و مستند حرکت می کند و اين برای من جذاب بود و تجربه اش هم خوشبختانه کار کرد




 

چهارشنبه

تهران من حراج به روایت برومند



 تهران من حراج



 برومند- وقتی شکوفه­هایِ نارسِ گیلاس بر شاخسارِ حیات نو در مقابل چشمان بی­حال و
     نگرانِ دخترک آواز و رقص سر داده بودند، شور زندگیِ جایش را به مشت­های گره 
کرده مرد داده بود که به ترانۀ تنِ دختر معصوم می­کوبید.
 روحِ هنرمندِ دختر ، شبیخونِ حجمِ بی­اخلاق و زمخت مردِ جامعه را پیش بینی 
  نکرده بود. مرد با لذتِ هنر و عشق بیگانه بود. او فقط خشِ ترانۀ تنِ دخترک 
      شد. وقتی کوبش بارانِ خشونت تمام شد، دختر مشت­اش را باز کرد پروانه­ای
در
مشت­اش جان داده است.
 ناگاه بادی وزید و درِ چوبی خانه فرسوده کنارِ دریا را به هم کوبید.
        مهمان ناخوانده­ای از در وارد سرسرا شد.  و  دختر بی خبر از آینده محتوم.  
حساسیت پَرپَر شد و درهوا پراکنده گشت.  فضا پُر بود از پَر..... تک پَری از هوا به صورت دخترک
افتاد،
دختر پَر را برداشت و به سر قلم خود آویخت و با آن نوشت؛ در این پارگی و بی نظمی‌‌، نظم و
عدلی مستتر است. به دیدنش خواهم شتافت.

تهران من حراج، اولین فیلم بلند گراناز موسوی، شاعر و کارگردان ایرانی، محصول مشترک ایران و استرالیا و برنده جایزه  بهترین فیلم مستقل سال 2009 در استرالیا است. گراناز شاعر است و خالق کلمه و درس­خوانده ایران و استرالیا،  ادبیات و سینما را می­شناسد و همچنین دیالوگ را.
 مرضیه وفامهر در نقش مرضیه در فیلم تهران من حراج، احساسی واقعی را در بازی خود به نمایش می­گذارد. تا حدی که بعضی وقتها احساس می­شود فیلم یک مستند از زندگی اوست. مرضیه خانواده سنتی و "جهان کوچک" یعنی همان جهان منزوی و بسته شهر کوچک و عمیقا مذهبی که خاستگاهش بود را ترک گفته و به میان شهر بزرگ و آدمهای درون آن پرتاب شده است. او از بودن خود در آن خانه پدری گذر کرده تا در شهر بزرگ تهران تحصیل و رشد کند و جایگاه مناسب یک زن را پیدا کند. غافل از اینکه رشد او ناپایدار و خطرناک است چون فاقد هرگونه مبنای اجتماعی است و به غیر از خود و چند تن از دوستان هم کیش خود تایید کسی را در جامعه جلب نکرده است. حتی تئاترهایی که بازی می­کند اجازه به صحنه رفتن را نگرفته است. جامعه هویت او را به رسمیت نمی­شناسد. مرضیه، سوژه مدرنی است که ساختارهای گذشته و انگاره­های سنتی را شکسته و هویت او دیگر هویت متمرکز و باثبات زن سنتی نیست و خود را در حالتی از تنهایی و رهاشدگی در شهر احساس می­کند. بین او و جامعه یک فاصله و شکافی وجود دارد که رفته رفته این شکاف بازتر و بزرگتر می­شود تا بجایی که سوژه کم­کم پاره پاره گشته و فاقد انسجام می­گردد. روشن است که جایی برای ارتباط و گفتگو میان انسان باز و جهان بسته و محدود فکری وجود ندارد.
مرضیه حصارهای جهانی که در ان سرسپردگی کورکورانه و خوار شمردن نفس یگانه راههای کسب فضیلت­اند را رد می­کند و  با جهان کهن می­جنگد. اما تراژدی زندگی همین جهان کهن است که آنقدر محکم و استوار است که زور و هنر مرضیه به آن نمی­رسد و در نهایت در چنگالهای جهان کوچک گرفتار شده و کم­کم به سوی نابودی گام برمی­دارد. جامعه و مردان آن نسبت به مرضیه و زنانی از این دست که جایگاه خانوادگی و سنتی خود را از یاد برده­اند به هیچ وجه رحم نمی­کنند و او را دارای هویت و اصالت نمی­خوانند و نهایت استفاده و یا بی تفاوتی را به او روا خواهند داشت. در جهان بسته مرضیه ، نابودی و جنون تنها پناهگاه او هستند.
 امروزه بیشتر زنان ایرانی در خانواده­هایی رشد یافته­اند که پدر و مادری سنتی با فکری سنتی و بسته داشته­اند. آموخته­هاي جديد در دانشگاه، ارتباط­هاي جمعي و همسالان و آموخته­هاي سنتي پدران و مادران از دوران كودكي تا بلوغ از ديگر سو، تعارضي را بين باورهاي زن امروز به وجود آورده است. اگر اين تعارض و كشمكش بين سنت و مدرنيته ادامه داشته باشد و زن نتواند نسبتي متعادل بين اين دو برقرار كند، اين چالش و كشمكش در او موجب بروز انواع استرس­ها و تضادها مي­شود و در نهایت ناتوانی و ضعف اجتماعی او را به همراه دارد. هویت­های سنتی به تدریج مورد پرسش قرار گرفته­اند و هویت­های جدیدی سر برآورده­اند که نه از یکپارچگی برخوردارند و نه ثبات پیشین را دارند.
در گفتگوهای مرضیه متوجه می­شویم جوانی او در نابودی و تخریب دوره جنگ گذشته است و خانواده فقیر و سنتی او هم طردش کرده­اند و به تماس­هایش پاسخ نمی­دهند. وقتی به گذشته نگاه می­کند به غیر از سنتهای دست و پاگیر و نخ­نمای خانواده، جامعه هم جز احساس نابودی چیزی به او نداده است.
 تنها خانه­ای اجاره کرده و مستقل زندگی می­کند. او خود را یک مهره سوخته می­داند. برای همین دنبال راهی برای فرار از اجتماعی است که او را تا به حد فرض یک مهره سوخته رسانده است. رویای خود را در آن طرف آبها می­داند. این احساس رفتن به او کمی عزت و احترام می­دهد. او می­تواند احساس از دست رفته­اش را در آن سوی آبها بیابد.
شورع سکانس فیلم از پارتی و مهمانی مخلوط پسران و دختران آغاز می­شود و دست آخر به دستگیری مهمانان توسط ماموران نیروهای دولتی می­انجامد. مرضیه و سامان که در پارتی با هم آشنا شده­اند و وقتی مهمانان در حال رقص و پایکوبی هستند به بیرون می­زنند فرصت این را پیدا می­کنند که از دست ماموران دولتی قسر در بروند. سامان که برای او حکم یک برگ بخت آزمایی است سیتی زن استرالیا است و او حالا در اندیشه این است که چگونه قاپ این پسر را بدزدد و مال خود کند تا به واسطه او بتواند آن حرمت از دست رفته و بی هویتی و ناشناختگی را دوباره کسب کند. دوربین همراه مرضیه ما را با شهر تهران از نگاه او آشنا می­کند. او به همه جای شهر سرک می­کشد. به صف­های دراز ویزا، به دلالان ویزا، به شب­های شعر و موسیقی و مواد مخدر زیرزمینی، به هوسهای استادش که می­خواهد با او رابطه داشته باشد، و به آشفتگی و بی نظمی شهر...
مرضیه و سامان در طول قصه با هم نزدیکی و همدلی پیدا می­کنند تا بجاییکه سامان تصمیم می­گیرد کار خروج مرضیه را دست کند و او را همراه خود به استرالیا ببرد. مرضیه از دست ماموران هم فرار کرده و از شلاق­هایی هم که دوستانش نوش جان کرده بودند رهیده بود می­رود که کم­کم احساس خوبی از بودن پیدا کند و تلاش­های خود را که برای افکار و عقایدش زحمت کشیده می­بیند که کنار سامان در استرالیا به منصه ظهور نشسته است. اما اتفاقی خوشحالی مرضیه را به مرگ رویاهای او تبدیل می­کند. نامه­ای از سفارت دریافت می­کند که بیماری ایدز او را پوزیتیو اعلام می دارد. در همان حین سامان با دیدن نامه او را تحقیر کرده و ترک می­کند. آرزوی مرضیه بر باد می­رود و از تلاشی که برای یک زن مدرن شدن کرده نتیجه­ای جز بیماری ایدز برای خود نمی­­بیند. او که بر بستر اجتماعی مناسبی رشد نکرده نه خانواده­ای کنار خود دارد و نه حمایت جامعه­ای را و  این نهایت آرزو و تلاشی است که برای خود کرده است، ایدز. آخرین برگ برنده را از دست می­دهد او که از دست ماموران در رفته بود ولی در دام بزرگتری بنام ایدز گرفتار می­شود. راهی جز فرار کردن از کشور و پناهندگی نمی­بیند. وضعیت رقت­بار پناهندگی و آوارگی را به ماندن در کشورش ترجیح می­دهد. بعد از دوسال پناهندگی او که نمی­تواند دلیلی موجه برای آنها داشته باشد ناچار به کشور بازمی­گردد و آواره در کوچه­ و بزرگراهها بی مقصد و هدفی راه را طی می­کند.
آیا مرضیه می­تواند در کشورش هویتی بدست آورد و بتواند خود را در کنار بقیه نشان دهد؟ آیا او می­تواند بهبود یابد و از نو زندگی را بسازد و یا اینکه تا نابودی مطلق خواهد رفت؟ این سوالاتی است که در ذهن ما شکل می­گیرد و فیلم تمام می­شود و ما از سرنوشت مرضیه چیزی نمی­فهمیم. کارگردان نگاه ما را به کوچه و خیابان­هایی می­کشاند که مرضیه سرگردان و در حال گذر از آنهاست. کار و هدفی از او و یا نشانی از خانه او را در انتهای فیلم نمی­بینیم. سرگردانی مرضیه در کوچه و خیابان شاید نشان همان زندگی خیابانی او خواهد بود و این نهایت آینده اوست. مرضیه چگونه می­تواند در این شکاف بزرگی که بین خود و جامعه­اش وجود دارد رشد کند؟ آیا او می­تواند در این آشفتگی اجتماع خود را پیدا کند؟ فرد بدون اجتماع می­تواند به هویت واقعی خود دست یابد؟

برگرفته ازانسان مدرن و جنون لوگوس

دانلود فیلم تهران من حراج

سه‌شنبه

کسی که با ایدز از این شهر خداحافظی کرد



تهران شهری که توش به دنیا اومدم و فکر میکنم توش میمیرم .
توی این شهر آدم خودشو پیدا نمیکنه.
توی این شهر آدم نمیفهمه چه مرگشه.....چرا اومده....چرا میره.....سرگشتگی و سرگردونی توش نهایت نداره.
بی قراری و بی کسی .هیچ کس حوصله ی هیچ کسی را نداره.....
ایدز بگیری باید بمیری اونم با چه زجری....با چه بی حرمتی.....با چه بی آبرویی......
من دیدم کسی را که با ایدز از این شهر خداحافظی کرد.......تنهای تنهای تنها.......حتی فامیلش بهش سر نزدن و جنازش را ور نداشتن....
اگر کسی ایدز بگیره باید چه کنه؟ هنوز خیلی از این مردم فکر میکنن ایدز یعنی بی بند و بار بودی. نه بیمارستانی.نه انجمنی. نه جایی که توش حس امنیت داشته باشی.........



 

یکشنبه

چرا به نظر من فیلم تهران من حراج فیلم مهمی است؟

من شخصا این وب را نساختم که فقط از یک فیلم در اون بگیم .
 اما بیش از هر چیز اسم این فیلم رو من تاثیر گذاشت.
وطنی که هر لحظه یک جاییش رایگان  داره حراج میشه. از نفت و گاز بگیر تا جون و عمر و وقت آدماش.

کمتر کسی پیدا میشه حس نکنه داره فرو میره و حیف و میل میشه. زنگیمون شده حسرت و کاش و کاش و کاشکی و ....
من بخشی از عمرم به اعتیاد گذشت. سرم را انداختم پایین تا نبینم و حرص نخورم...
چرا؟ ....

جوابتو این فیلم میده





سه‌شنبه

مصاحبه بهنام ناطقی با گراناز موسوی

اعتراض مرضیه وفامهر

مرضیه وفامهر متولد 1352، فارغ التحصیل رشته بازیگری است. او به مدت 7 سال تئاتر کار کرده، مدرس هنر در کلاسهای کنکور بوده و در سینما ده سال دستیار کارگردان بوده است. با واروژ کریم مسیحی و ناصر تقوایی همکاری داشته و به دلیل عدم اجرای نمایش هایش و یا سانسور آنها از تئاتر کناره میگیرد و به سینما رو می کند. سال 1382 اولین فیلمش "نبات" را ساخت که در دو فستیوال در ایران و چند فستیوال خارج از ایران نمایش داشت.  سال 84 فیلم "باد، 10 ساله" را ساختکه در ایران به نمایش گذاشته نشد.
مرضیه وفامهر تابستان گذشته(جون و جولای2007) برای یک ورک شاپ سینمایی و کنفرانس پژوهش های زنان ایران (در مریلند) به آمریکا آمد. او در کنفرانس فیلمCROSSED OUTرا که درباره شهرنوش پارسی پور ساخته بود به نمایش درآورد که با استقبال روبرو شد. به همین مناسبت شهروند در شماره1138 خود با او گفت وگویی انجام داد که  اینجا می توانید بخوانید. در آن گفت وگو از او پرسیده شده بود:
"مشکلی نداری با این مصاحبه، با فیلمت، با آمدنت به آمریکا؟" و او پاسخ داده بود: "من اینقدر حرفهایی که میزنم در جهت ایران هست که فکر نمیکنم هیچ کسی بابتش صدمه ببیند و بخواهد به من صدمه بزند.  من عاشق ایران هستم. عاشق زمین، درخت و مردم هستم. ایران..آفریقا...امریکا ....اورانوس.... اسمهای بی اعتبار....روی مربع 20×20 میایستم و توی یک وجب خاک به گور خواهم رفت. برای چیزی اعتبار قائل نیستم جز بهار. برگ. بهار...."
و حالا این هنرمند مستقل با مشکل ممنوع الخروج بودن و توقیف گذرنامه اش روبرو شده است. گذرنامه او در بازگشت به ایران در فرودگاه توقیف شده و گفته شده تا منتظر حکم احضار از دادگاه باشد. به چه اتهامی؟!
نامه ی او را به معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در زیر می خوانید.

 

با درود خدمت جناب آقای جعفری جلوه
معاونت سینمایی و سمعی بصری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
هر لحظه میلیاردها میلیارد کوآرک در جنبش و تکاپوی خود که تجسم بخشیدن تصوری را دنبال میکنند شکست میخورند و شانس شکل گرفتن و ایجاد پدیده ای نوین را در این هستی بیکران به میلیاردها ذره ی دیگر هدیه میدهند.
موجودی خواسته و ناخواسته به عرصه ی هستی گام میگذارد و روند تکاملی و رسیدن به بلوغ جبر تولد اوست.
میلیونها پدیده مسیر زیست خود را به دلایل زیست محیطی و جبر روزگار نیمه کاره رها میکنند و نابود میشوند.
امکان زندگی بزرگترین موهبت طبیعت است که اگر به مسیر تکاملی امکانات سوق داده نشود بی تردید ناسپاسی از حرکت جسورانه ی طبیعت و ضدیت با آن است.
نشانه ی روند تکاملی و بلوغ چه بسا زمانی آشکار میشود که به دایره ی تأثیر و تأثر گام میگذاریم و راه بازنمایی تأثیر و تأثر تنها و تنها اثرست. شعری، قصه ای، گلی، ابری یا بارانی.
همچنان که رودی، علفی و نسیمی راه رشد خویش را تنها و آزادانه پی میگیرند من نیز باور و انتخابم بر اندیشه و تجربه ی مستقل و آزادانه است، بر این اساس فیلمسازی را با سرمایه ی شخصی و فیلم کوتاه " نبات" شروع کرده و تا کنون ادامه داده ام.
گام نخست با حضور در هفتمین جشنواره ی بین المللی فیلم کوتاه تهران ادامه یافت. در لیست جوایز، فیلم کوتاه"نبات" به دلیل تصویربرداری خلاق برنده ی جایزه ی ویژه ی کداک از طرف هیئت داوران برابر 90 دقیقه نگاتیو 35 میلیمتری از کمپانی شد. جایزه ربوده شد و هرگز به این فیلم نرسید و دیپلم جشنواره به فیلمبردار و اینجانب پس از دو ماه تحویل شد. مسئولان سینمای جوان علت دیرکرد را اشکال خطاطی در دیپلمها اعلام کردند.
من بدون هرگونه تجربه ی شخصی از محیط فیلم تجربی پخش فیلم را به عهده ی مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی گذاشتم. پس از مدتی متوجه شدم در دو جشنواره نام تهیه کننده بدون اطلاع من تعویض شده و مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی تهیه کننده اثر اعلام شده است نه جیب نه چندان گشاد من.
بر اساس این تجربه های تلخ فیلمهای بعدی را دیگر در هیچ جشنواره ی دولتی شرکت ندادم.روشن است نبود جشنواره ها و مراکز خصوصی ِ تولید و پخش فیلم کوتاه، مستند و تجربی در ایران هیچ شانسی برای نمایش تولیدات آزاد و غیر سفارشی باقی نمیگذارد و این اجحاف به سینمای مستقل و آزاد است.
حضور در چند جشنواره ی خارجی غنیمتی برای ادامه ی مسیر شدنه کافی،چرا که خواست جدی من حضور در سرزمین خودم، ایران است.
تابستان امسال به یک کارگاه سینمایی در کنار دو جشنواره ی مستقل به آمریکا دعوت شدم.فرصت را مغتنم دانستم که سرزمین و مردمانی دوردست را ببینم و بشناسم و در محیط سینمایی بیاموزم.
اکنون بسیار از گردونه ی هستی سپاسگزارم که توانسته ام روی پای خود بایستم و فیلمهایی هر چند کوتاه بسازم و به آنها باور داشته باشم.
دو چندان سپاسگزارم که توانسته ام در مجامع مستقل فرهنگی در جایگاه فیلمسازی از ایران حضور پیدا کرده و چهره ی فرهنگی سرزمینم را جایگزین چهره ی تبلیغاتی آن کنم.
صد چندان سپاسگزارم که به سرزمینم ایران بازگشته ام تا به مشکوکین با قدرت تمام بگویم هنوز اگر شک و شبهه ای دارند، مشاور روان درمان توصیه میشود.
و بی شمار سپاسگزارم که دور از دنیای سیاست زندگی فرهنگی و مستقل را تاب آورده ام. اگرچه سخت اما دلپذیر.
معترضم به توهین خودسرانه و غیر فرهنگی که در ورود به سرزمینم ایران با آن مواجه شدم و آن ضبط گذرنامه و اعلام ممنوعیت خروج بود و انتظار احضاریه ی دادگاه انقلاب و این ظلم مضاعفی است به فیلمسازی که خودخواسته هرگز از آن وزارت خانه امکان کار و رفاه نگرفته است.
معترضم به آنانی که هیچ سفر و تلاش مستقلی را تاب نمیآورند آنهم در این روزها که سفر به دور دنیا شیوه ی دولت ایران است.
معترضم به آنانی که با حذف چهره ی فرهنگی ایران صدمه ی جبران ناپذیری به هویت ملی و فرهنگی ایران میزنند.
و تمام هستی معترض است به آنانی که سیاهچال تاریکی هستند بر راه زایش و تکامل اثری یااندیشه ای که جریان زندگی با تمام قدرت خواستار آنست و میلیاردها ذره ی شناخته و ناشناخته حامی این زایش بوده و هستند.
خواستار رسیدگی به امور فیلمهای کوتاه و مستند هستم.
خواستار فضای تنفس برای سینمای غیر سفارشی و مستقل هستم.
خواستار حذف حرکتهای خودسرانه و سودجویانه در عرصه ی سینما هستم.
خواستار برخورد فرهنگی با امور فرهنگی هستم.


بدرود
مهر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی
مرضیه وفامهر





http://akhbardariran.royablog.ir/?blogname=akhbardariran&postarch=214