چهارشنبه

تهران من حراج به روایت برومند



 تهران من حراج



 برومند- وقتی شکوفه­هایِ نارسِ گیلاس بر شاخسارِ حیات نو در مقابل چشمان بی­حال و
     نگرانِ دخترک آواز و رقص سر داده بودند، شور زندگیِ جایش را به مشت­های گره 
کرده مرد داده بود که به ترانۀ تنِ دختر معصوم می­کوبید.
 روحِ هنرمندِ دختر ، شبیخونِ حجمِ بی­اخلاق و زمخت مردِ جامعه را پیش بینی 
  نکرده بود. مرد با لذتِ هنر و عشق بیگانه بود. او فقط خشِ ترانۀ تنِ دخترک 
      شد. وقتی کوبش بارانِ خشونت تمام شد، دختر مشت­اش را باز کرد پروانه­ای
در
مشت­اش جان داده است.
 ناگاه بادی وزید و درِ چوبی خانه فرسوده کنارِ دریا را به هم کوبید.
        مهمان ناخوانده­ای از در وارد سرسرا شد.  و  دختر بی خبر از آینده محتوم.  
حساسیت پَرپَر شد و درهوا پراکنده گشت.  فضا پُر بود از پَر..... تک پَری از هوا به صورت دخترک
افتاد،
دختر پَر را برداشت و به سر قلم خود آویخت و با آن نوشت؛ در این پارگی و بی نظمی‌‌، نظم و
عدلی مستتر است. به دیدنش خواهم شتافت.

تهران من حراج، اولین فیلم بلند گراناز موسوی، شاعر و کارگردان ایرانی، محصول مشترک ایران و استرالیا و برنده جایزه  بهترین فیلم مستقل سال 2009 در استرالیا است. گراناز شاعر است و خالق کلمه و درس­خوانده ایران و استرالیا،  ادبیات و سینما را می­شناسد و همچنین دیالوگ را.
 مرضیه وفامهر در نقش مرضیه در فیلم تهران من حراج، احساسی واقعی را در بازی خود به نمایش می­گذارد. تا حدی که بعضی وقتها احساس می­شود فیلم یک مستند از زندگی اوست. مرضیه خانواده سنتی و "جهان کوچک" یعنی همان جهان منزوی و بسته شهر کوچک و عمیقا مذهبی که خاستگاهش بود را ترک گفته و به میان شهر بزرگ و آدمهای درون آن پرتاب شده است. او از بودن خود در آن خانه پدری گذر کرده تا در شهر بزرگ تهران تحصیل و رشد کند و جایگاه مناسب یک زن را پیدا کند. غافل از اینکه رشد او ناپایدار و خطرناک است چون فاقد هرگونه مبنای اجتماعی است و به غیر از خود و چند تن از دوستان هم کیش خود تایید کسی را در جامعه جلب نکرده است. حتی تئاترهایی که بازی می­کند اجازه به صحنه رفتن را نگرفته است. جامعه هویت او را به رسمیت نمی­شناسد. مرضیه، سوژه مدرنی است که ساختارهای گذشته و انگاره­های سنتی را شکسته و هویت او دیگر هویت متمرکز و باثبات زن سنتی نیست و خود را در حالتی از تنهایی و رهاشدگی در شهر احساس می­کند. بین او و جامعه یک فاصله و شکافی وجود دارد که رفته رفته این شکاف بازتر و بزرگتر می­شود تا بجایی که سوژه کم­کم پاره پاره گشته و فاقد انسجام می­گردد. روشن است که جایی برای ارتباط و گفتگو میان انسان باز و جهان بسته و محدود فکری وجود ندارد.
مرضیه حصارهای جهانی که در ان سرسپردگی کورکورانه و خوار شمردن نفس یگانه راههای کسب فضیلت­اند را رد می­کند و  با جهان کهن می­جنگد. اما تراژدی زندگی همین جهان کهن است که آنقدر محکم و استوار است که زور و هنر مرضیه به آن نمی­رسد و در نهایت در چنگالهای جهان کوچک گرفتار شده و کم­کم به سوی نابودی گام برمی­دارد. جامعه و مردان آن نسبت به مرضیه و زنانی از این دست که جایگاه خانوادگی و سنتی خود را از یاد برده­اند به هیچ وجه رحم نمی­کنند و او را دارای هویت و اصالت نمی­خوانند و نهایت استفاده و یا بی تفاوتی را به او روا خواهند داشت. در جهان بسته مرضیه ، نابودی و جنون تنها پناهگاه او هستند.
 امروزه بیشتر زنان ایرانی در خانواده­هایی رشد یافته­اند که پدر و مادری سنتی با فکری سنتی و بسته داشته­اند. آموخته­هاي جديد در دانشگاه، ارتباط­هاي جمعي و همسالان و آموخته­هاي سنتي پدران و مادران از دوران كودكي تا بلوغ از ديگر سو، تعارضي را بين باورهاي زن امروز به وجود آورده است. اگر اين تعارض و كشمكش بين سنت و مدرنيته ادامه داشته باشد و زن نتواند نسبتي متعادل بين اين دو برقرار كند، اين چالش و كشمكش در او موجب بروز انواع استرس­ها و تضادها مي­شود و در نهایت ناتوانی و ضعف اجتماعی او را به همراه دارد. هویت­های سنتی به تدریج مورد پرسش قرار گرفته­اند و هویت­های جدیدی سر برآورده­اند که نه از یکپارچگی برخوردارند و نه ثبات پیشین را دارند.
در گفتگوهای مرضیه متوجه می­شویم جوانی او در نابودی و تخریب دوره جنگ گذشته است و خانواده فقیر و سنتی او هم طردش کرده­اند و به تماس­هایش پاسخ نمی­دهند. وقتی به گذشته نگاه می­کند به غیر از سنتهای دست و پاگیر و نخ­نمای خانواده، جامعه هم جز احساس نابودی چیزی به او نداده است.
 تنها خانه­ای اجاره کرده و مستقل زندگی می­کند. او خود را یک مهره سوخته می­داند. برای همین دنبال راهی برای فرار از اجتماعی است که او را تا به حد فرض یک مهره سوخته رسانده است. رویای خود را در آن طرف آبها می­داند. این احساس رفتن به او کمی عزت و احترام می­دهد. او می­تواند احساس از دست رفته­اش را در آن سوی آبها بیابد.
شورع سکانس فیلم از پارتی و مهمانی مخلوط پسران و دختران آغاز می­شود و دست آخر به دستگیری مهمانان توسط ماموران نیروهای دولتی می­انجامد. مرضیه و سامان که در پارتی با هم آشنا شده­اند و وقتی مهمانان در حال رقص و پایکوبی هستند به بیرون می­زنند فرصت این را پیدا می­کنند که از دست ماموران دولتی قسر در بروند. سامان که برای او حکم یک برگ بخت آزمایی است سیتی زن استرالیا است و او حالا در اندیشه این است که چگونه قاپ این پسر را بدزدد و مال خود کند تا به واسطه او بتواند آن حرمت از دست رفته و بی هویتی و ناشناختگی را دوباره کسب کند. دوربین همراه مرضیه ما را با شهر تهران از نگاه او آشنا می­کند. او به همه جای شهر سرک می­کشد. به صف­های دراز ویزا، به دلالان ویزا، به شب­های شعر و موسیقی و مواد مخدر زیرزمینی، به هوسهای استادش که می­خواهد با او رابطه داشته باشد، و به آشفتگی و بی نظمی شهر...
مرضیه و سامان در طول قصه با هم نزدیکی و همدلی پیدا می­کنند تا بجاییکه سامان تصمیم می­گیرد کار خروج مرضیه را دست کند و او را همراه خود به استرالیا ببرد. مرضیه از دست ماموران هم فرار کرده و از شلاق­هایی هم که دوستانش نوش جان کرده بودند رهیده بود می­رود که کم­کم احساس خوبی از بودن پیدا کند و تلاش­های خود را که برای افکار و عقایدش زحمت کشیده می­بیند که کنار سامان در استرالیا به منصه ظهور نشسته است. اما اتفاقی خوشحالی مرضیه را به مرگ رویاهای او تبدیل می­کند. نامه­ای از سفارت دریافت می­کند که بیماری ایدز او را پوزیتیو اعلام می دارد. در همان حین سامان با دیدن نامه او را تحقیر کرده و ترک می­کند. آرزوی مرضیه بر باد می­رود و از تلاشی که برای یک زن مدرن شدن کرده نتیجه­ای جز بیماری ایدز برای خود نمی­­بیند. او که بر بستر اجتماعی مناسبی رشد نکرده نه خانواده­ای کنار خود دارد و نه حمایت جامعه­ای را و  این نهایت آرزو و تلاشی است که برای خود کرده است، ایدز. آخرین برگ برنده را از دست می­دهد او که از دست ماموران در رفته بود ولی در دام بزرگتری بنام ایدز گرفتار می­شود. راهی جز فرار کردن از کشور و پناهندگی نمی­بیند. وضعیت رقت­بار پناهندگی و آوارگی را به ماندن در کشورش ترجیح می­دهد. بعد از دوسال پناهندگی او که نمی­تواند دلیلی موجه برای آنها داشته باشد ناچار به کشور بازمی­گردد و آواره در کوچه­ و بزرگراهها بی مقصد و هدفی راه را طی می­کند.
آیا مرضیه می­تواند در کشورش هویتی بدست آورد و بتواند خود را در کنار بقیه نشان دهد؟ آیا او می­تواند بهبود یابد و از نو زندگی را بسازد و یا اینکه تا نابودی مطلق خواهد رفت؟ این سوالاتی است که در ذهن ما شکل می­گیرد و فیلم تمام می­شود و ما از سرنوشت مرضیه چیزی نمی­فهمیم. کارگردان نگاه ما را به کوچه و خیابان­هایی می­کشاند که مرضیه سرگردان و در حال گذر از آنهاست. کار و هدفی از او و یا نشانی از خانه او را در انتهای فیلم نمی­بینیم. سرگردانی مرضیه در کوچه و خیابان شاید نشان همان زندگی خیابانی او خواهد بود و این نهایت آینده اوست. مرضیه چگونه می­تواند در این شکاف بزرگی که بین خود و جامعه­اش وجود دارد رشد کند؟ آیا او می­تواند در این آشفتگی اجتماع خود را پیدا کند؟ فرد بدون اجتماع می­تواند به هویت واقعی خود دست یابد؟

برگرفته ازانسان مدرن و جنون لوگوس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر